پرشانپرشان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرشان

مسافرت

عزيزم، بعد از تقريبا  سه ماه البته شرمنده تازه فرصتي دست داد تا يك كمي برات تو وبلاگت مطلب بنويسم. خوشگلم من و بابا حميد توي مرداد ماه تصميم گرفتيم با شما گل پسر يه مسافرت خوب بريم. و مطمئن بوديم كه شما انقدر پسر خوبي هستي كه ما رو اذيت نمي كني. خلاصه طبق تحقيقات متوجه شديم تنها سفري كه با بچه ميشه رفت و شما زياد اذيت نشي سفر به تركيه(آنتاليا) هست. خلاصه اسباب اثاثيه سفر رو جور كرديم و هفدهم مرداد ماه تا بيست و سوم مرداد رو برنامه ريزي كرديم و خدا رو شكر سفرمون هم خيلي عالي شد و به هممون خيلي خوش  گذشت و شما خيلي پسر خوبي بودي هتلمون هم عالي بود و شما اصلا اذيت نشدي. دوستت دارم خيلي زياد مامان پريسا ...
14 مهر 1393

براي عشقم

عزيز دلم ديشب خيلي به من خوش گذشت انقدر بغلت كردم و بوسيدمت و بوييدمت و غل خورديم و خنديديم كه... صبح كه  داشتم فكر مي كردم بايد بيشتر از اين از اين روزها باهات داشته باشم ...   دييشب يك سر توي خواب مي گفتي مي ترسم قلبم فشرده مى شد و خوابوندمت كنار خودم. دستهاى داغ و کوچکت رو دور گردنم حلقه كردي. بهت گفتم " هر وقت خواستى مى تونى بیاى بغل من، هر وقت که خواستى..." خوابت برد مگه همه اش چند سال دیگه تو آغوش من جا مى شي پسرم، پسر جانم؟   دوستت دارم
15 تير 1393

براي پسرم

براي پرشانم، پسرم سعيم رو ميكنم خيلي بهت محبت كنم ، اونقدري كه بزرگ شدي با عشقت مثل يه پرنسس رفتار كني تا جفتت بفهمه كه پسرم تو دستاي يه ملكه بزرگ شده... روزا دستاتو مي گيريم و چنان با محبت بغلت مي كنم كه بغل كردن عاشقونه  رو با تموم وجودت ياد بگيري... بهت ياد مي دم كه همه ي آدمها خصوصات همسرت تشنه محبتند و پنهون كردن عشق و علاقه زندگيتو سرد مي كنه... بهت ياد مي دم كه خانما آقا بالاسر و سايه ي سر نمي خوان، عشق، دوست و همراه صميمي مي خوان...  بهت ياد مي دم كه هيچوقت دل عشقت رو نشكني، چون ديگه نمي توني ترميمش كني... بهت ياد مي دم اونقد عاشقونه به عشقت نگاه كني انگار قحطي آدمه... بهت ياد مي دم كه عشقتو عاشقون...
15 تير 1393

نفسم

برای پرشان عزیزم:   پسر ماهم همیشه تورو امانتی از طرف خدا میدونم که باید به خوبی ازت مراقبت و نگهداری کنم، تا به امید خدا بزرگ بشی و برای خودت و ما، انسان شرافتمند و ارزشمندی بشی. ازت میخوام همیشه قدردان آدهایی که پشتیبان تو هستند مثل باباحميد ، ماماني ،بابايي و ... توی راه پر پیچ و خم زندگی به هر شکل ممکن حمایتت می کنند باشی.   دوستت دارم
11 تير 1393

پروژه مهدكودك

پسرم همونطور كه قبلا بهت گفته بودم ، برنامم اين بود كه از اول تيرماه 93 مهد كودك رو با هم شروع كنيم . خلاصه طبق تحقيقاتم مهدكودك نارنجي توي جنت آباد به نظرم از همشون بهتر اومد. خلاصه يكشنبه يكم تير ماه با همديگه وارد مهد شديم و خدا رو شكر دوست داشتي. از شانس بد ما مربي شما خاله غزاله سرما خورده بود و نيومده بود. من هم قرار بود تا آخر هفته تا ظهرها شما رو همراهي كنم تا جذب مهد كودك بشي . روزاي سختي بود هوا خيلي گرم شده بود. مخصوصا ظهرها كه برميگشتيم. خلاصه هنوز خيلي توي كلاس نمي رفتي و بيشتر پيش من بودي راستي بعداز دو روز خاله غزاله اومد و هم من و هم شما ازش خوشمون اومد. حتي روز پنج شنبه هم من و شما رفتيم مهد تا چون خلوت تره علاقه...
11 تير 1393

تولد بابا حميد

عشق مامان امسال بالا حميدت شمع چهل سالگي رو فوت مي كنه. اميدوارم سايش هميشه بالاي سر من و تو باشه و خدا عمر با عزت بهش بده. پرشان جونم يه چيز يواشكي هم اينكه خيلي باباي خوب و مهربوني داري هميشه و هر جا كه هستي قدرش رو بدون . خلاصه دلم مي خواست تولد 40 سالگي بابا رو براش يه جشن كوچولوي بگيريم. باسه همين دوستامون رو دعوت كرديم و دور هم تولدش رو جشن گرفتيم و خدا رو شكر خيلي خوش گذشت شما هم كلي پسر خوبي بودي و برامون رقصيدي. عاشقتم
11 تير 1393

اتفاق بد براي بابايي

دوم خرداد بود، بابا حميد دو سه ساعتي رفته بود كوه و تازه برگشته بود. بابا حميد به خاطر اينكه جمعه ها بيشتر با هم باشيم فقط كوههاي اطراف مثل شهران و ... مي ره. خاله سيما هراسون زنگ زد كه براي بابايي توي كوه دارآباد اتفاق بدي افتاده. بله عزيزم بابايي هم معمولا نه به شكل حرفه اي اما تفريحي با دوستاش كوه مي ره. خلاصه خيلي ترسيده بوديم بابا حميد سريع رفت ماماني و خاله رو برداشت و رفت به سمت بابايي. بگذريم خيلي اتفاق ناراحت كننده و تلخي بود.دست بابايي بدجوري شكست و خلاصه بعد از سه روز بستري بودن توي بيمارستان عمل شد. و ما خيلي از لحاظ روحي اذيت شديم. از همين جا براي سلامتي همه پدر و مادرها از ته دل دعامي كنم و انشاالله هميشه سايشون بال...
11 تير 1393

ماماني ببخشيد

پسر عزيزم نفس مامان، مامان رو ببخش كه سه چهار ماهي هست برات ننوشتم ، يك كمي تنبلي مي كنم . اما نه اينكه شما هم بزرگ شدي و همه حرفهامون رو با هم مي زنيم كمتر ميام اينجا برات بنويسم ولي خلاصه برات مي نويسم. نفسم ،يك چيزي اولش بگم فكر نكني يادم رفته من هنوز هم وقتي تو رو بغل مي كنم بو ميكشم و هنوز هم از عطر تنت سرمست مي شم.عاشقانه دوستت دارم و اينها رو فقط و فقط يه مادر مي تونه بفهمه. نفس مامان، ماشالله انقدر شيرين صحبت مي كني و يك كلمات بزرگانه اي به كار مي بري كه ما جا مي خوريم اينها رو از كجا ياد گرفتي. كلا خيلي پسر خوبي هستي و بچه اذيت كني نيستي و من كلي باهات كيف مي كنم. خدا روشكر رابطت با بابا حميدت هم خيلي خيلي خوب شده طوري ك...
11 تير 1393

پسر گلم عيد سال 93 شما مبارككك

قشنگ مامان، خيلي خوشحالم كه سومين عيد رو دركنار هم به خير و سلامت سپري كرديم. عزيزم عيد امسالمون همش به مسافرت گذشت خدا رو شكر خوب بود اول كه چهار روز رفتيم شمال و به تو گل پسرم خيلي خوش گذشت (محمودآباد بابا حميد اينا) بعد هم رفتيم تا چهاردهم ملاير بوديم هر چند كه سرد بود ولي خوب باز هم خوب بود و خوش گذشت به خصوص به شما كه كلي با بچه ها بازي كردي. عزيزم ديگه خوب و كامل باهامون صحبت مي كني و ما كلي كيف مي كنيم. به نظر پسر خيلي باهوشي هستي . راستي پسرم موهاي خوشگل و فرت خيلي بلند شده منتظرم يه آتليه ببرم عكس بندازي و بعد ايشاالله كوتاه كني.   خيلي دوست دارمممممممم
20 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرشان می باشد