پرشانپرشان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرشان

و چه جان سخت است مادر!!!!

عزيزم نفسم؛ يكي از بدترين سرماخوردگي هاي اين دو سال و دوماه رو هفته پيش با هم گذرونديم. پسر خوشگلم بابا حميد ماموريت شمال بود من و تو هم خونه ماماني كه ديدم شب تو خواب تب كردي خلاصه شب رو به صبح رسونديم و من سه شنبه رفتم سركار با ماماني هم در تماس بودم و اوضاع احوالت رو چك مي كردم بابا حميد هم قرار بود عصر از ماموريت بياد خلاصه حال ندار و تب دار بودي ماماني هم بهت استامينوفن داده بود يك كمي آرومتر شده بودي. تا دكتر خودت كه گرفتاريش زياد و بسيار شلوغه و خلاصه منصرف شديم دكتر عشقي هم رفته بود و خلاصه پيش دكتر رهبر رفتيم خدا رو شكر آبروداري كردي و زياد گريه نكردي دكتر معاينه كرد و گفت عفوني نيست و آنتي بيوتيك نمي خواد و فقط ويروسه .... ...
20 آبان 1392

نفس كوچولو

نفس كوچولوي مامان كه ديگه اين روزهاداري آقا و آقاتر مي شي دايره كلماتت خيلي گسترده تر شده تقريبا هر چي بهت مي گيم تكرار مي كني ما هم كيف مي كنيم منظورت رو كه از قبل كاملتر مي رسوني . ماشالله شيطون تر هم شدي يه رقصي هم مي كني برامون كه بيا و ببين. خيلي خليلي دوستت دارم هر روز بيشتر از قبل
12 آبان 1392

پرشان و سفرهاي دوره اي به ملاير

عزيز  د لم ؛ تعطيلات عيد قربون قرار شد بريم مسافرت از اونجايي كه ماماني هم رفته بود شيراز تا به مامان بزرگ و بابا بزرگ سر بزنه من و بابا حميد قرار شد براي نگهداري از شما هر كدوم دو روز مرخصي بگيريم و خلاصه آخر مرخصی مامان راهي ملاير شديم. شما كه خيلي پسر خوب و آقايي شدي ديگه اصلا گريه نمي كني تا كسي رو مي بيني چون تقريبا همه رو مي شناسي و همشون رو داري. خلاصه روزها كه تو حياط با رادين و سينا مشغول بازي بودي شبها هم ساعت دو نيم با گريه بايد مي برديمت باسه خواب. خلاصه بعد از چهار روز برگشتيم خونه . تو راه ديگه بي تابي مي كردي باسه ماماني كه حدود نه روز بود نديده بوديش و من بردمت خونه ماماني .   قسمت مهمش اينجاست كه ب...
1 آبان 1392

واكسن آنفولانزا

و اما بالاخره بعد از پيگيري هاي مكرر واكسن آنفولانزا رو توي داروخونه هلال احمر پيدا كردم و سريع به بابا حميد تلفن زدم تا بره برات بگيره. خلاصه از اونجايي كه اين واكسن بايد جاش خنك باشه و توي ظرف يخ حمل بشه ما اين كار رو انجام داديم و فرداش برديم نزديك خونه و واكسن رو برات زديم يه كوچولو گريه كردي و اما زود آروم شدي.   دوستت دارم خوشگلم
29 مهر 1392

پرشان در تبريز

عزيزمممممممم؛ ما تصميم گرفتيم كه تعطيلات خرداد نود و دو رو در تبريز خونه عمو مسعود بگذرونيم خلاصه قرار شد با عمو سعيد بريم اونجا با وجود دوازده ساعت راه كه تا اونجا به خاطر ترافيك شمال داشتيم تو خيلي پسر خوبي بودي و خيلي ما رو اذيت نكردي . خدا رو شكر اونجا هم خيلي بهت خوش گذشت و كلي با رادين و نيايش بازي كردي. و خدا رو شكر ارتباطت با بچه ها خيلي بهتر شده. خيلي دوستت دارم ...
27 مهر 1392

تولد دو سالگيت مبارككككك

شايد تو دنيا يك نفر باشي ولي براي من همه دنيايي   نفس مامان دو سال از با هم بودنمون گذشت البته به جز اون نه ماه شيرين. دو ساله كه در هوايي كه تو نفس مي كشي نفس مي كشم و از خدا مي خوام اين عشق كوچولو رو براي ما حفظ كنه انشاالله. عزيزم تولد دوسالگيت هم به خوبي و خوشي برگزار شد برات از ديانا تم انگري بردز رو كه مورد علاقته سفارش داديم و وسايل قشنگت رو به ديوار زديم و خيلي خوشت اومد. مهموناي كوچولت هم كه النا، فرنيا، شان‌آي، مهرسا،نيكو  و ارشيا بودن كلي با هم ديگه آتيش سوزوندين و ما از دستتون خنديديم سر تاب دعواتون مي شد سر بادكنك دعواتون مي شد سر آبميوه من هم كه تجربه بودن چند تا بچه كنار هم رو نداشتم هنگ كرده بودم. ب...
15 مهر 1392

آلا عروس شد

پرشانم آلا هم به جمع متاهلين پيوست آره عزيزم بيست و پنجم شهريور بله برون آلا بود خدا رو شكر به خوبي و خوشي برگزار شد . اصلا من از وقتي تو تو اين ماه شهريور دنيا اومدي عاشق اين ماه شهريور شدم خدا كنه كه همش خبرهاي خوب باشه. خوشگلم با اون دل پاكت براي آلا و عمو مهيار آرزوي خوشبختي و عاقبت به خيري كن. سر فرصت از عكسهاي خوشگلت كه تو اين روز تيپ زده بودي مي زارم تو وبلاگت. دوستت دارم
26 شهريور 1392

سرما خوردگي

نفس مامان تقريبا از روز تولدت بي حال بودي يك كمي تب داشتي و بي قراري مي كردي. شب شنبه كه شد دم صبح با صداي گريه و نق زدنت بيدار شديم هر كاري مي كرديم آروم نمي شدي تصميم گرفتيم دم صبح ساعت پنح ببريمت بيمارستان كه نگران شديم اين موقع صبح دكتر خوب پيدا نكنيم خلاصه تصميم گرفتيم برگرديم خونه و با چند قطره استامينوفن از ساعت هفت صبح تا ده خوابيدي من و بابا حميد هم فقط همون تايم رو خوابيديم و شب قبلش همش با تو بيدار بوديم خلاصه سركار نرفتيم و شما رو برديم دكتر اميدوار خيلي اذيت شدي و گريه كردي تب هم داشتي خلاصه دكتر برات يكدونه پنيسيلين داد و اولين پني سيلين عمر دو سالت رو زدي عزيز دلم خيلي گريه كردي مامان فداي اون اشكات بشه خلاصه سرما خوردگيت تا...
26 شهريور 1392

حرف زدن پرشان خان

عزيز مامان آفرين خيلي دامنه لغاتت پيشرفت كرده تقريبا سعي مي كني هر چي مي گيم تكرار كني . بعد از سفر به ملاير عمه رو ياد گرفتي، نگار نگين نانا آقا ليلا (تقريبا خانواده عمو سعيد رو ياد  گرفتي). ديروز هم آدامس و چند تا كلمه ديگه كه خواستم رو گفتي... خوشگلم روز به روز داري بزرگتر مي شي و من دلتنگ همه روزهاي گذشته و مشتاق ديدن روزهاي آينده ام.   دوستت دارم
27 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرشان می باشد