پرشانپرشان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

پرشان

شب يلداااااااااا

عزيزم  سومين شب يلدا رو در كنار تو گذرونديم راستش اگه اون موقع رو كه تو دل ماماني بودي هم حساب كنيم مي شه چهارمين يلدا. يه اعتراف كنم قبلنا انقدر كه الان با حضور تو شب يلدا رو دوست دارم برام جذابيت چنداني نداشت. امسال هم كه عمومهيار اينا باسه خاله سيما شب يلدايي آوردند و شب متفاوتي بود. عزيزم اميدوارم ساليان سال شب يلدا رو دور هم جشن بگيريم.   خيلي خيلي دوستت دارم شيرين زبونم
9 دی 1392

بالاخره رفتي تو اتاق خودت

نفس مامان، بالاخره دلم اومد تا اتاقتو جدا کنم اصلا دلم ریش می شد کنارم نباشی . تا صبح صد دفعه باید بوت می کردم و مي بوسيدمت و بغلت مي كردم.اما با خودم مبارزه کردم الان كه دارم برات مي نويسم چهارشبه كه رسما تا صبح توي اتاق خودت مي خوابي.بله پسرم با همه سختي هايي كه براي مامان داره هم براي خودت بهتره كه تو اتاقت بخوابي هم براي مامان.   به صورت ضربتي يك روز بعد از كلاست باهات صحبت كردم كه خاله نگين گفته همه بچه ها توي اتاق خودشون مي خوابن و خلاصه پرشان هم بايد تو اتاق خودش بخوابه. دو شب اول برات زير بالشت جايزه گذاشتم از بعد از اون هم خودت ديگه شبا مي اومدي تو تختت منتها اولش كه بخوابي كلي بايد برات قصه بگم يك ساعتي طول مي كشه از ش...
30 آذر 1392

دلم براي نوشتن برات تنگ شده

سلام خوشگلم ؛ يادش بخير انگار همين ديروز بود كه بهت ني ني گولو ميگفتم اما تو ديگه الان باسه خودت مردي شدي عزيزم. همچنان روزها با ماماني هستي و علاقت هم هر روز به ماماني بيشتر مي شه طوري كه عصرها براي بردنت حسابي گرفتاري داريم. خدايا شكرت كه مامان مهربوني دارم كه از پرشان مثل تخم چشماش محافظت مي كنه و من مي تونم با خيال راحت سركار برم. چند وقتي بود كه سر مامان شلوغ بود و وقت نمي كردم برات بنويسم و خلاصه خيلي دلتنگ نوشتن تو وبلاگت بودم البته سرشلوغيمون خدا رو شكر خير بود. عزيزم الحمد الله تو كلاس خيلي بهتر شدي با علاقه مي ياي بريم كلاس و علاقت به كلاس خيلي بيشتر شده .  خدا رو صد هزارمرتبه شكر يك كوچولو جويدنت هم بهتر شده...
27 آذر 1392

براي تو كه بهتريني

حتا یک نفر در این دنیا شبیه تو نیست نه در نفس کشیدن نه در نفس نفس نفس زدن و نه از قشنگی نفس مرا بند آوردن می‌بینی؟ پروردگار عالم وقتی تو را می‌آفرید هرچه عطر نارنج داشت ریخت توی تن تو بخشید به موهات و تو تنهای بی‌همتای من شدی
28 آبان 1392

براي پرشانم

می خواهی بنشینی توی بغلم که برایت کتاب بخوانم؟ می شود آرام بنشینی و گوش کنی؟ می شود اینقدر نفس هایت نریزد روی گردنم؟ آه ه ه ه ه ه ه ه ه.......... می شود دیگر کتاب نخوانیم؟     بوووووووووس
28 آبان 1392

پرشان و كلاس مادر كودك براي بار دوم

عزيز دلم  دوباره با هم كلاس مادر و كودك ثبت نام كرديم اين دفعه چون محل برگزاريش توي جنت آباده خيلي برامون بهتره كه نزديكه. خلاصه طبق معمول جلسه اول خيلي خوشت نيومدو به مامان چسبيده بودي بعد كم كم از من جدا شدي و از كلاس خوشت اومد... كلاس هم توي مهد كودك حوض نقاشي برگزار مي شه.   پرشان جونم تقريبا كامل حرف مي زني و همه چيز رو تكرار مي كني.انقدر شيرين حرف مي زني كه با هر كلامت ما رو غرق شادي مي كني. خيلي خيلي دوستت دارم
28 آبان 1392

و چه جان سخت است مادر!!!!

عزيزم نفسم؛ يكي از بدترين سرماخوردگي هاي اين دو سال و دوماه رو هفته پيش با هم گذرونديم. پسر خوشگلم بابا حميد ماموريت شمال بود من و تو هم خونه ماماني كه ديدم شب تو خواب تب كردي خلاصه شب رو به صبح رسونديم و من سه شنبه رفتم سركار با ماماني هم در تماس بودم و اوضاع احوالت رو چك مي كردم بابا حميد هم قرار بود عصر از ماموريت بياد خلاصه حال ندار و تب دار بودي ماماني هم بهت استامينوفن داده بود يك كمي آرومتر شده بودي. تا دكتر خودت كه گرفتاريش زياد و بسيار شلوغه و خلاصه منصرف شديم دكتر عشقي هم رفته بود و خلاصه پيش دكتر رهبر رفتيم خدا رو شكر آبروداري كردي و زياد گريه نكردي دكتر معاينه كرد و گفت عفوني نيست و آنتي بيوتيك نمي خواد و فقط ويروسه .... ...
20 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرشان می باشد