پرشانپرشان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

پرشان

خاطره روز زایمان

1391/8/7 14:45
نویسنده : مامان پریسا
1,331 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام صد تا سلام،

پسر نازم، در تاریخ پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و نود ساعت هفت و پنجاه و سه دقيقه صبح توسط دکتر منصف اصفهانی در بیمارستان لاله با قد چهل و نه سانتیمتر و وزن سه کیلو و پنجاه گرم و دور سر سی و پنج سانتیمتر چشمهای قشنگش رو به روی دنیا گشود.....

عزیزم قشنگم خوشگلم بالاخره چشم ما به جمال زیبای شما روشن شد........

بالاخره صبح شد، حتی پنج دقیقه هم خوابم نبرد. ساعت 5 صبح رو نشون می داد،با صورت پف کرده و چشمانی که یک لحظه هم آروم نگرفته بود بعد از خواندن نماز صبح شروع به حاضر شدن کردم.....

بابا حمید وسایل شما رو روز قبل جلوی در حاضر کرده بود ساک نی نی آماده...ساک مامان نی نی آماده...وسایل مربوط به نگهداری بند ناف مرکز رویان آماده......

خلاصه بابا یک فیلم مختصری از لحظات آخر از اتاق شما و همچنین از من گرفت من رو از زیر قرآن رد کرد و کم کم آماده رفتن شدیم.مامانی و بابایی و خاله سیما دم در خونشون منتظر ما بودن تا من رو از زیر قرآن رد کنند و با ما راهی بیمارستان بشن....خاله سمیرا و عمو اسماعیل هم منتظر ما بودن بنده خداها همشون توی زحمت افتاده بودن این موقع صبح....

نم نم بارون که باقیمانده طوفان شب قبل بود به شکل زیبایی همچنان ادامه داشت و به من آرامش می داد آخه پسرم مامان پریسا عاشق بارون..........

خلاصه همگی به سمت بیمارستان راه افتادیم...

از خاله ها و بابایی و عمو خداحافظی کردم و با بابا حمید و مامانی راهی اتاق زایمان شدیم....

پسرم این لحظات انقدر سریع اتفاق می افتاد که هر از گاهی مرور می کنم باورم نمیشه همه چیز انقدر سریع پیش رفت.

خلاصه با بابا حمید و مامانی هم خداحافظی کردم.بابایی هم همش به این ماماها می گفت حتما از لحظه به دنیا اومدن پسرم فیلم تهیه کنید و مامانی هم همش داشت به من آرامش می داد و می گفت نترسی و از این صحبتها ولی واقعا من از هیچ چیزی نمی ترسیدم. انقدر خدای مهربونم بهم آرامش داده بود که فقط هیجان دیدن تو رو داشتم......

خلاصه مراحل اولیه انجام شد توی این مدت همش صدای قلب شما توسط خانم های نرس چک می شد و به من گفتن ساعت هفت و ربع به اتاق عمل منتقل میشی...

سر ساعت هفت و ربع من رو به اتاق عمل منتقل کردن که دیدم بابا حمید و مامانی دم در اتاق عمل منتظر من وایسادن.مامانی من رو از زیر قرآن رد کرد و با هر دوشون دوباره خداحافظی کردم و وارد اتاق عمل شدم.

چند دقیقه بعد خانم دکتر منصف با یک لباس آبی به طرفم اومد و دست من رو گرفت و یک حال و احوال مختصری کرد.خیلی به من آرامش داد.........

خلاصه جونم برات بگه که تا اومدم به خودم بجنبم دیدم دکتر بیهوشی بالای سرم وایساده و از من در مورد نوع بیهوشی می پرسه که من هم چون از قبل تصمیم رو گرفتم بودم گفتم بیهوشی کامل می خوام .البته راستش رو بخوای بعدا پشیمون شدم که چرا بی حسی از راه نخاع رو انتخاب نکردم، تا دقیقا لحظه تولدت رو ببینم.....

بگذریم، تا اومد به خودم بجنبم دیدم بله بیهوش شدم وقتی به خودم اومد دیدم هیچکس بالای سرم نیست به جز یک خانم نرس که از اولش هم توی اتاق دیده بودمش.

درد شدیدی داشتم و مدام از اون خانم می پرسیدم بچم سالمه اون هم می گفت آره ولی مگه من ول کن بودم یادمه چند بار این سوال رو پرسیدم اونهم میگفت سالم سالم.....

خلاصه بعد از اینکه به بخش منتقل شدم بابا حمید و مامانی اونجا بودند هر دو خوشحال. پرسیدم مامان بچم سالمه گفت شکر خدا سالم و خیلی خوشگل.بابا حمید هم همین جمله مامانی رو تکرار کرد. پسرم چون هنوز اثرات داروی بیهوشی رو داشتم خیلی از اون لحظات یادم نیست چون مدام از هوش می رفتم و دوباره به هوش می اومدم. خلاصه

خدایا شکرت، عشقم، پسرم، همه وجودم بعد از نه ماه انتظار گذاشتند توی بغلم من هم اشک شوق از چشمهام جاری شد پسرم از اون لحظه عکس هم داریم بعدا بهت نشون می دم....

خدایا دوستت دارم امیدوارم لیاقت مادربودن رو داشته باشم و بتونم از این فرشته کوچولو به بهترین نحو مراقبت کنم.

خلاصه عزیزم قرار شد فردای اون روز مرخص بشیم.که طبق قرار قبلی قرار بود خونه مامانی بریم بابا حمید برات گوسفند کشت همسایه مامانی هم اسپند برات دود کرد و خلاصه به خوبی و خوشی رفتیم خونه.........

عزیزم زندگیمون رو شیرین و شیرینتر کردی....توی زندگیمون تغییر و تحول آوردی....عاشقانه دوستت داریم و امیدوارپم بتونیم برات پدر و مادر خوبی باشیم و به نحو احسنت بزرگت کنیم.

 

                                                                                                    دوستت داریم

پرشان در بیمارستان در روز تولد

اولین روز زندگی پرشان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

حميد
28 دی 90 12:15
حميد
28 دی 90 12:39
مادر شاهكار طبيعت است
مامان پریسا
28 دی 90 15:03
مرسی عزیزم
آذرخش
28 دی 90 20:46
تولدت مبارک آقا پسر دوست داشتنی
خاله نفس
14 فروردین 91 10:24
خیلی اتفاقی وب ارشان جونو دیدم و اولِ صبحی از سرِ شوق کلی اشک ریختم واقعا" با احساس نوشته بودین! ایشالا فرشته کوچولوتون بهترین روزها رو کنارتون تجربه کنه و همیشه شاد و سلامت باشین
مریم
26 آذر 91 0:28
سلام. من 5 روز دیگه زایمان دارم. برای من هم دعا کن. خیلی خوب نوشتی. انشاله خدا فرزندتو برات نگه داره
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرشان می باشد